Mr. Lawyer



روبرویم یک فنجان چای تازه دم لاهیجان، در دستم خودکار سیاهی که از تو به یادگار دارم، در ذهنم انباشت واژگانی که تنها برای تو گرد آوردم و در قلبم شراری است که پایرومونیای چشمانت افروخت.

دلدار خوشخوی نرم دلم!

از وقتی جاده ها میانمان کشیده شد و پیکر هامان محبوس دیو فاصله گشت، اندوه عالمی بر قلبم نشست. دیگر نه گشت و گذار با پدر و مادرم، نه معاشرت با دوستانم، نه مطالعه ی مجموعه شعر هایم، نه شنیدن موسیقی دلخواهم و نه کام سیگار التیام ملالتم نیست، که مرا تسکین و تسلی حضور ملایم توست. دریغا که در برم نیستی و آتش دلتنگی بر درختان تاک روزگارم زبانه میکشد. نیستی و روح عطشانم در هوس چشمه ی گوارای حضورت پر میگشاید. نیستی و در من دهقانی بر سنگلاخ سترون فاصله دانه ی حسرت میپاشد. نیستی و در من طفلی چشم براه در هوای پیوندت گل های قاصدک را به باد میسپارد. نیستی و هر صبح عشق تو را بر هر که سلامم میدهد عریان میکنم. نیستی و هر شب لمس تو را در خواب هایم پنهان میکنم. نیستی و در گرد و غبار نیستی ات نفسی نیست مرا -که ای کاش ریه هایم را بیشتر پر میکردم از هوایت. -. نیستی و بی تو در شهر خودم گم میشوم، در همین کوچه پس کوچه هایی که کودکی ام را دیده اند. نیستی و این بیدل محروق با نبودنت آبش به یک جو نمیرود.

دلبر ناز چاره سازم!

مرا دریاب که بی تو خلتونشین چاردیواری خاموش تنهایی خویشم. مرا دریاب که بی تو اتاق برایم زندان و اندوه نبودنت زمخت ترین زندانبان است. تو بگو اینک با حصار انزوای اتاق و کیلومتر ها دوری چه باید کرد؟! دلم میخواهد نه دیوار ها باشند و نه در ها، نه جاده ها باشند و نه شهر ها، نه فاصله ها باشند و نه فاصله ها و نه فاصله ها. تنها تو باشی و من. که برای زیستن دست هایت را لازم دارم و چایی که با طعم دست های تو سرو شود. که برای زیستن چشمانت را لازم دارم و شعری که با طعن چشم های تو سروده شود. که برای زیستن لب هایت را لازم دارم و بوسه ای که با قند لب های تو چشیده شود. که برای زیستن شانه هایت را لازم دارم و اندوهی که با تکیه بر شانه های تو زدوده شود. که برای زیستن گام هایت را لازم دارم و جاده ای که با همرهی گام های تو پیموده شود.

 


دلواپس از نرسیدن به آینده ای که مقصد تمام گام هایی است که تا کنون پیمودم، در خود به دنبال چراغ کم فروغی میگردم که ناغافل از دستم به میان خیل علف های آرزو که در زیر پایم سبز شده بود افتاد. اینک هر چه علف ها را میکاوم پیدایش نمیکنم. ظلمات راه با وجود چراغ کم فروغ نیز غیر قابل نفوذ مینمود چه رسد به عدمش. چه کنم؟

 

الف-بایستم و تا زمان نامعلوم بگردم

ب- کور کورانه به راه ادامه دهم

 


اخیرا رشته ی دیگری به جرگه ی علاقمندی هایم افزوده شده و چنان شیفته اش گشتم که گاهی با خود میگویم کاش در آن رشته تحصیل میکردم. "روانشناسی" نام گوهر گرانقدری ست که در ساحل خروشان زندگی، توسط موج ها از دیدم پنهان مانده بود و اینک که دریای پر تلاطم آرام گرفته و ساحل س یافته، بر من ظاهر گشته است.

مبهوت و حیران دستاورد های دانشمندانانش هستم و مشتاقانه در اینترنت به دنبال درسگفتار ها و سمینار های مفید و موثرشان میگردم. خصوصا علاقمند هستم در مورد اطفال و نقش رویداد های کودکی در زندگی بزرگسالی اطلاعاتی کسب کنم. تا جایی که تصمیم گرفتم موضوع پایان نامه ام را میان رشته ای انتخاب کنم. وقتی ترم دوم بودم از یکی از دانشجویان دانشکده روانشناسی که به صورت اتفاقی در دانشگاه ملاقاتش کردم سوالاتی در این زمینه پرسیدم و ایشان لطف نمود منابعی را معرفی کرد اما به دلایلی که بخش عمده اش مربوط به تنبلی میشود پیگیر نشدم و سراغش نرفتم.

اما دیروز نیرویی که ناشی از خواندن زندگی نامه ی یکی از اشخاص موفق بود به رگ هایم تزریق و روحیه ی سخت کوشی، جست و جوگری و علم آموزی بر من چیره شد و همان مهیاری که انتظار داشتم باشم در من تجلی یافت. بی درنگ سراغ لپتاپ رفتم و بعد از اندکی گشت و گذار نهایتا سایتی را یافتم که دوره ی آموزش مجازی در خصوص روانشناسی کودک و بلوغ برگزار میکرد لذا بدون آنکه ذره ای تردید به خود راه دهم در این اوضاع ناداری و تهی دستی دویست و پنجاه هزار تومان وجه رایج مملکت به حساب سایت واریز کردم و حالا منتظر نشستم جزوه ی نهصد و شصت و چهار صفحه ای را که قرار است شنبه ارسال کنند به دستم برسد و با تلاش و پشت کار خط به خطش را بیاموزم و خلاصه اش را به مشاور مربوطه تحویل دهم و مدرکی را که ادعا دارند معتبر است دریافت کنم و بگذارم دم کوزه آبش را بنوشم! البته جمله ی اخیر من باب مزاح و حاصل طبع کرم بذله گویی است که در درونم میلولد! باری، چه جزوه ای که در راه است کارآ باشد و برای انتخاب موضوع پایاننامه مرا یاری دهد و چه آنطور که انتظار داشتم پیش نرود، در هر حال خیلی بهتر از بیکاری و تن آسایی است. خدا را چه دیدی! شاید همین دوره آموزشی موجب تحول بنیادین در روند زندگی و آینده ام شد و درهایی را روبرویم گشود که حتی از وجودشان بیخبر بودم!

 


اخیرا رشته دیگری به جرگه علاقمندی هایم افزوده شده و چنان شیفته اش گشتم که گاهی با خود میگویم کاش در آن رشته تحصیل میکردم. "روانشناسی" نام گوهر گرانقدری ست که در ساحل خروشان زندگی، توسط موج ها از دیدم پنهان مانده بود و اینک که دریای پر تلاطم آرام گرفته و ساحل س یافته، بر من ظاهر گشته است.

مبهوت و حیران دستاورد های دانشمندانش هستم و مشتاقانه در اینترنت به دنبال درسگفتار ها و سمینار های مفید و موثرشان میگردم. خصوصا علاقمند هستم در مورد اطفال و نقش رویداد های کودکی در زندگی بزرگسالی اطلاعاتی کسب کنم. تا جایی که تصمیم گرفتم موضوع پایان نامه ام را میان رشته ای انتخاب کنم. وقتی ترم دوم بودم از یکی از دانشجویان دانشکده روانشناسی که به صورت اتفاقی در دانشگاه ملاقاتش کردم سوالاتی در این زمینه پرسیدم و ایشان لطف نمود منابعی را معرفی کرد اما به دلایلی که بخش عمده اش مربوط به تنبلی میشود پیگیر نشدم و سراغش نرفتم.

اما دیروز نیرویی که ناشی از خواندن زندگی نامه ی یکی از اشخاص موفق بود به رگ هایم تزریق و روحیه ی سخت کوشی، جست و جوگری و علم آموزی بر من چیره شد و همان مهیاری که انتظار داشتم باشم در من تجلی یافت. بی درنگ سراغ لپتاپ رفتم و بعد از اندکی گشت و گذار نهایتا سایتی را یافتم که دوره ی آموزش مجازی در خصوص روانشناسی کودک و بلوغ برگزار میکرد لذا بدون آنکه ذره ای تردید به خود راه دهم در این اوضاع ناداری و تهی دستی دویست و پنجاه هزار تومان وجه رایج مملکت به حساب سایت واریز کردم و حالا منتظر نشستم جزوه ی نهصد و شصت و چهار صفحه ای را که قرار است شنبه ارسال کنند به دستم برسد و با تلاش و پشت کار خط به خطش را بیاموزم و خلاصه اش را به مشاور مربوطه تحویل دهم و مدرکی را که ادعا دارند معتبر است دریافت کنم و بگذارم دم کوزه آبش را بنوشم! البته جمله ی اخیر من باب مزاح و حاصل طبع کرم بذله گویی است که در درونم میلولد! باری، چه جزوه ای که در راه است کارآ باشد و برای انتخاب موضوع پایاننامه مرا یاری دهد و چه آنطور که انتظار داشتم پیش نرود، در هر حال خیلی بهتر از بیکاری و تن آسایی است. خدا را چه دیدی! شاید همین دوره آموزشی موجب تحول بنیادین در روند زندگی و آینده ام شد و درهایی را روبرویم گشود که حتی از وجودشان بیخبر بودم!

 


در دهان ها ازدحام نغمه های منجمد
در دل اما آتشی شعله ور از فریاد بود / مهیار حریری

چقدر دوست داشتم مانند سایر وبلاگ نویسان حرف دلم را با زبانی خودمانی و کلامی بی تکلف بیان کنم. اما چنان اسیر قالب های رسمی شده ام که رهایی یافتن از آن برایم غیر ممکن مینماید. بارها با خود عهد کرده ام که پست هایم را با لحن محاوره بنویسم ولی در نهایت این معلم ادبیات مقطع متوسطه ام است که پیروز میشود(!) و نوشته ای خشک و سرد که تنها هنر نویسنده اش رعایت اصول نگارش بوده منتشر میگردد.

در همین راستا اولین باری که قصد کردم شعر بی وزن بسرایم را بیاد میآورم، بقدری برایم بدیع و نامانوس بود که حتی جرات نزدیک کردن خودکار به کاغذ را نداشتم. اما از اینکه ناچار باشم خیال پردازی ها، پندار ها و تفکراتم را بخاطر گنجیدن در قالب اوزان عروضی حذف کنم و نادیده بگیرم خسته شده بودم. دیگر نمیخواستم مسیر سخنم را برای ختم شدن به قافیه ای که میبایست پابندش باشم تغییر دهم. به همین دلیل با هر بدبختی که بود قلم لرزانم را بر ورق فشردم و آنقدر ممارست کردم و مشق و تکلیف نوشتم تا توانستم ذهنم را از محبس عادت رها سازم. این تجربه ی همایون که انقلابی مظفر در اقلیم شعرم محسوب میشود مرا به فکر صدور انقلاب به اقلیم نویسندگی ام نیز انداخته است. با اینکه حاکمان طاغوت در حال مبارزه با چریک های سنت شکن هستند اما روزی از همین روز ها به یاری خداوند مبارزان راه آزادی بر سلاطین سنت زده چیره میشوند و سرزمین سخن را از هرگونه تجمل و تشریفات میپالایند.

 

+ رَستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

  مفتعلن مفتعلن مفتعلن کـُشت مرا / مولانا


نگاهم کن
ای غمزه ی پرخاش
مرا از توسن سرکش نگاهت گریز نیست / منکوب توام
نگاهم کن
ای موج کولاک
مرا از ژرفای دریای نگاهت پرهیز نیست / مغروق توام
نگاهم کن
ای معبود برملا
مرا از صلیب امتحان نگاهت گزیر نیست / مصلوب توام

نگاهم کن
ای عشق
ای شهسوار چشمانت / مردآور شهزادگان فاتح
ای خمکده ی چشمانت / قبله گاه مستان مرد
ای چشمانت چشم و چراغ ایل / در تاریکخانه ی شب

مرا بنگر
ای سحر نگاهت رعشه ی شعر
بر باریک اندام واژگانم / ساحر منی
مرا بنگر
ای تغزل نگاهت
طلیعه ی الهام بر شب نازای ذوقم / شاعر منی

حول برکه ی زلال چشمان تو
جیران های چموش نفس تازه میکنند
در سکوت قدسی خانقاهش
صوفیان معتکف / توشه بار خلوص میجویند
در ایوان وسیع صمیمیتش
هزار کودک بازیگوش سراسیمه قد میکشند

ببین مرا
ای دادخانه ی چشمانت
 مذبح هوس / در کثرت نظربازان نر
ببین
که چه مرد مردانه میخواهمت
چه دلسپارانه،
شورمندانه،
میخواهمت.

 

#مهیار_حریری

 


دیریست قشون تا دندان مسلح کتاب های نخوانده، در کتابخانه ام اردو زده اند و مشتاقانه گوش به زنگ اشارتی هستند تا مجال یورش به سپاه جهل و نادانی را بیابند. اما عاقبت امروز یکی از سربازان شجاع و کاردان نظرم را به خود جلب کرد و به آوردگاه نبرد راه یافت. نام این جنگاور دلیر " هنر شفاف اندیشیدن" اثر رولف دوبلی است که توانست در سرزمین دستانم جای گیرد و با دیو جهل جمجمه ام بیاویزد و جراحات مهلکی بر اندام تنومند وی وارد آورد. به پایان این پیکار طاقتسوز صفحات بسیاری مانده پس باید دید سرانجام پشت کدامیک بر خاک مالیده خواهد شد.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها